کد خبر: ۹۰۴۰
۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۰

خاطرات مشهدی‌ها از ملا و مکتب

ارزش سوادآموزی برای این دانش‌آموزان فلک‌شده یا چوب کف دست‌خورده یا مداد لای انگشت گذاشته، آن‌قدر زیاد است که هنوز که هنوز است، قدردان ملّایشان باشند و یک خدابیامرزی قرص و محکم نثارش کنند و بگویند که «از روی غضب نبود که چوب می‌خوردیم؛ که اگر کتک نمی‌خوردیم، درس یاد نمی‌گرفتیم.

 در همان ابتدای تهیه این گزارش دلم گرفت و جا خوردم. سوژه اولم بی‌سواد از کار درآمد. خلیل کاظمی ۸۰ ساله با دختر و نوه‌ها از نجف‌آباد اصفهان برای زیارت و سیاحت به مشهد آمده‌اند. آنها به سمت باغ نادری می‌رفتند که موضوع این گزارش را با پدر آنها در میان گذاشتم. «یک خاطره از دوران مکتب‌رفتنتان تعریف کنید.»

گرچه پیرمرد زائر به دلیل شرایط نامطلوب مالی نتوانسته درس بخواند، اما آرزوی رفتن به مکتب‌خانه که تمام ۸۰ سالگی‌اش را آزرده، نشانه‌ای روشن در تنظیم این گزارش شد. نشانه‌ای بر مهم‌بودن سوادآموزی برای مردمان گذشته این مرز و بوم. اصلا زندگی آنها از همان روز‌هایی که به مکتب‌خانه یا مدرسه رفته‌اند و الفبا را آموخته‌اند، شروع می‌شود. همان طور که هیچ آدم باسوادی خواندن و نوشتن را فراموش نخواهد کرد، مردم آن روز‌ها هم به‌خوبی خاطرات مکتب‌خانه‌ای که در آن باسواد شدند، به یاد دارند.

تا قبل از گسترش مدارس در ایران، مردم فرزندانشان را از حدود سه‌سالگی به مکتب‌خانه می‌فرستادند. ملّای مکتب‌خانه ابتدا اسم حروف، سپس حرکات و تنوین و در ادامه هم ترکیب حروف را که همان آموزش حروف ابجد (الفبای عربی) بود، آموزش می‌داد. بعد هم دانش‌آموزان باید عم جز (جزء سی قرآن) را ختم می‌کردند.

این آموزش‌ها تا خواندن کتاب‌های فارسی مثل گلستان و قابوس‌نامه و‌... ادامه پیدا می‌کرد. کودکی این ۱۱ نفر از اهالی قدیمی محله ما که آنها را در راسته چهارراه شهدا به سمت چهاراه زرینه یافتیم، در دوران پهلوی دوم گذشته است. زمانی که دیگر با گسترش مدارس، بساط مکتب‌خانه‌ها کم‌کم بر‌چیده می‌شود و آنها فقط دوسال از عمرشان را که از پنج‌سالگی بوده در مکتب گذرانده‌اند.بعد هم به دبستان رفته‌اند. آنهایی هم که امکان تحصیل برایشان فراهم شده، ادامه تحصیل داده‌اند. اما ارزش سوادآموزی برای این دانش‌آموزان فلک‌شده یا چوب کف دست‌خورده یا مداد لای انگشت گذاشته، آن‌قدر زیاد است که هنوز که هنوز است، قدردان ملّایشان باشند و یک خدابیامرزی قرص و محکم نثارش کنند و بگویند که «از روی غضب نبود که چوب می‌خوردیم؛ که اگر کتک نمی‌خوردیم، درس یاد نمی‌گرفتیم.

اگر هم سر‌به‌راه شدنی نبودیم، قید درس‌خواندن را می‌زدیم.» اصلا آنها مصداق این چند بیت از سخن‌سرای بزرگ ایران هستند؛ همان کسی که آنها با خواندن کتاب‌های او سوادشان ارزشی دیگر دارد:

ندانی که سعدی مراد از چه یافت

نه هامون نوشت و نه دریا شکافت
به خُردی بخورد از بزرگان قفا

خدا دادش اندر بزرگی صفا
هر آن طفل کو جور آموزگار                                نبیند، جفا بیند از روزگار


برای دست‌بوسی خدمت ملّایم می‌روم

سه مرد میان‌سال با ساک خریدی در دست نزدیک چهارراه شهدا و مقابل تعاونی مصرف آستان قدس رضوی ایستاده‌اند و گرم صحبت هستند. بدون شک کسی نیست که دوست نداشته باشد سر از حرف‌های این جمع‌های دوستانه دربیاورد. آنها کارمندان بازنشسته آستان قدس رضوی هستند و در هفته چند روز همسرانشان زنبیل خرید به دستشان می‌دهند تا از این فروشگاه خرید کنند.

اسماعیل رجعتی ۵۹ ساله اهل تربت حیدریه است و سال‌هاست در مشهد زندگی می‌کند. می‌گوید: از هفت‌سالگی به مکتب‌خانه رفتم و وقتی سوادم روبه‌راه شد، به مدرسه رفتم و تا ششم خواندم.

نام ملّایم حاج ابراهیم توکلی بود که هنوز هم زنده است و ۹۰ سالی دارد و برای دست‌بوسی به خدمتش می‌روم. بعد هم ادامه می‌دهد: حاج‌ابراهیم مثل معلم‌های امروزی که نبود، ولی بد هم نبود. یادم است که یک روز فلک را وسط آوردند و ملّا خواست که سوره‌هایی را که حفظ کردیم از بر بخوانیم. من که درسم را بلد نبودم، به بهانه دستشویی‌رفتن از مدرسه فرار کردم و به خانه رفتم. کلا همیشه از فلک فرار می‌کردم. این را که می‌گوید، دوستانش می‌زنند زیر خنده.


 چوب بلند ملّاباجی را شکستم و فرار...

محمود قدسی‌پور ۵۷ ساله نیز کمی فکر می‌کند تا خاطره‌ای از آن دوران به یاد بیاورد. بعد تعریف می‌کند: در دبستان مهرگان نزدیک چهارراه خواجه‌ربیع تا کلاس ششم درس‌خواندم. مخروبه‌ای از این مدرسه هنوز هم برجای مانده.

او هم سابقه رفتن به مکتب‌خانه در پنج‌سالگی را دارد: ملّای ما خانم بود که به او ملّا‌باجی می‌گفتیم. خدا بیامرزدش. اسمش معصومه بود و مدت‌هاست فوت شده. مکتب‌خانه در منزلش در کوچه یغما بود. ملّاباجی با چوب بلندی که داشت، بدون زحمت از روی تشکچه‌اش، حساب هر کسی را که درس نمی‌خواند، از همان‌جا کف دستش می‌گذاشت.

قدسی‌پور با خنده ادامه می‌دهد: یک روز که از من سوره‌ای از قرآن پرسید و بلد نبودم، تا آمد به من چوب بزند، چوب را از وسط گرفتم و شکستم و فرار کردم.

 

کتاب‌های ما بزرگ بود و پر از عکس

علی‌اکبر فرشادیان ۵۹ ساله هم تا کلاس ششم درس خوانده. او که هم‌محله‌ای آقای قدسی‌پور است و اتفاقا در همان مکتب‌خانه ملّاباجی درس خوانده، می‌گوید: بیشتر علاقه به کارکردن داشتم. برای همین در کنار درس، کار هم می‌کردم. فرشادیان از معلم سخت‌گیری که در کلاس ششم داشتند و باعث پیشرفت بچه‌ها شد، یاد می‌کند و بعد هم از کتاب‌های درسی‌شان: کتاب‌های ما بزرگ بود و پر از عکس. مثل یک تلویزیون رنگی بود.

هنوز که هنوز است، به‌خوبی عکس‌های کتاب علم‌الاشیا یا همان علوم در ذهنم است. ما از روی عکس‌ها مفهوم کتاب‌ها را به‌آسانی درک می‌کردیم و در ذهنمان می‌ماند. ضمن اینکه درس‌ها در مقایسه با درس بچه‌های الان آسان بود.

 
ملّا باجی می‌گوید: یک بار که مرا با چوب زد، از ترس لباس‌هایم را خیس کردم و گریه سردادم؛ از آن روز به بعد دیگر به مکتب نرفتم.  


ملّاباجی با چوب بلندی که داشت، بدون زحمت از روی تشکچه‌اش، حساب هر کسی را که درس نمی‌خواند، کف دستش می‌گذاشت

 اگر چوب نمی‌خوردیم، درس یاد نمی‌گرفتیم!

در همین راسته خیابان وارد یک خیاطی قدیمی می‌شوم. آقای خیاط، سید‌حسین امراللهی اصالتا اهل قائن است و ۵۰ سال ساکن مشهد. او هم که تا کلاس ششم درس خوانده، از دوران مدرسه‌رفتنش این‌طور تعریف می‌کند: نازکردنی در کار نبود. معلم‌ها در برابر تنبلی و شیطنت دانش‌آموزان برخورد می‌کردند.

به نظر من اگر چوب نمی‌خوردیم، درس یاد نمی‌گرفتیم. ناگفته نماند معلوماتی که ما تا کلاس ششم می‌آموختیم، به اندازه یک دیپلم حالا بود. سید خیاط از پنج‌سالگی به مکتب رفته است: ملّایم، حاجی ربابه بود. خدا بیامرزدش. تا زنده بود به دیدنش می‌رفتم. اگر زن نبود، دستش را هم می‌بوسیدم. یادش به‌خیر؛ ترکه‌ای از درخت بید کنار تشکچه‌اش می‌گذاشت که اگر شیطنت می‌کردیم با تکان‌دادن آن تذکر می‌داد و اگر گوش نمی‌کردیم، این کف دستمان بود که قرمز می‌شد.  


 یک چشم ملّای ما انحراف داشت

محمد ژیان‌مقدم ۷۰ ساله که اصالتش به سبزوار می‌رسد، دوست آقای خیاط است و روز‌های بازنشستگی‌اش را با سرزدن به دوستانش می‌گذراند. او هم شش‌کلاس درس خوانده؛ البته به مکتب‌خانه هم رفته است.

صحبت‌های دوستش را که می‌شنود، به‌شوخی می‌گوید شکر خدا، فراوان کتک خوردیم! بعد هم با خنده تعریف می‌کند: یک چشم ملّای ما عباس‌علی انحراف داشت و به‌خوبی اطرافش را نمی‌دید. یک‌بار که قصد زدن دانش‌آموزی بی‌انضباط را داشت، چنان چوب را به اشتباه به دیوار زد که کاهگل‌های دیوار روی زمین ریخت! همه بچه‌ها خندیدند و او هم از خنده بچه‌هاآرام شد.

 
«یقنعلی» هم زمانی سواد داشته...

اول برق تسبیح‌های آویزان از دیوار چشمانم را می‌گیرد و بعد این یقنعلی خیری و کبری حسنی زوج عاشق هستند که سوژه گفتگوی من می‌شوند. عکس و زندگی‌شان را در روزنامه دیده و خوانده‌ام. حتما شما هم آنها را در پیاده‌روی چهارراه شهدا به سمت چهارراه زرینه دیده‌اید و می‌دانید که کارشان فروش تسبیح است.

کبری‌خانم که سواد ندارد و یادش نیست که چرا نتوانسته به مکتب‌خانه برود، شاید هم دلش نمی‌خواهد چیزی بگوید، اما همسرش به خوبی به یاد دارد که چرا دیگر به مکتب‌خانه نرفت: برای هر یک غلط خواندن کلمه، یک چوب می‌خوردیم. یادم است که تا عم جزء را هم خوانده بودیم که به خاطر چند غلط‌خوانی، حسابی چوب خوردم و به بهانه رفتن به دستشویی دیگر به مکتب‌خانه نرفتم. الان هم هر چیزی را که یاد گرفته بودم، فراموش کرده ام.


 ملّا عباس‌علی گفت: برو   پیش نماز شو

سر کوچه ایستاده و با چند نفر مرد عرب صحبت می‌کند. عباس روشندل ۶۰ ساله اهل کاشمر و سال‌هاست که در مشهد راهنمای زائران عرب برای یافتن خانه است. مو‌های سفید و همین عربی‌دانستش مرا به سمت او می‌کشاند. او هم تعریف می‌کند:  دوازده‌سالگی به مکتب رفتم. نام ملّایم عباس‌علی بود. زیاد از او چوب خوردم. ترکه‌اش از چوب درخت به بود که نمی‌شکست.

پیرمردی ۷۰ ساله بود که خدابیامرز چهار نسل را قرآن‌خوان کرده بود. روشندل تندتند حروف ابجد را به همان شیوه‌ای که از قدیم یاد گرفته ادا می‌کند و می‌گوید: یکی از دلایلی که به راحتی عربی یاد گرفتم، همین آموزش‌هایی بود که در مکتب‌خانه دیدم. خدا عباس‌علی را بیامرزد. خیلی از او راضی هستم. هر زمان که به کاشمر باشم، سر خاکش می‌روم و فاتحه می‌خوانم.

بعد هم خاطره‌ای تعریف می‌کند که هیچ‌گاه فراموش نخواهد کرد: پنج‌شنبه‌ها، روز جواب پس‌دادن بود. هنگام نماز ظهر شده بود که ملّا عباس‌علی به من گفت: برو پیش‌نماز شو. می‌خواست ببیند نماز را درست می‌خوانم یا نه. نرفتم. مرا زد و گریه‌کنان و با خجالت پیش‌نماز شدم. نماز را با بغض خواندم.  


آقا شما سواد دارید؟  

روی صندلی و زیر نور آفتاب روبه‌روی مغازه‌ای که در آن کار می‌کند، نشسته است. هر چه پیش می‌روم برای گفتگو با آدم‌های قدیمی، بیشتر حریص می‌شوم. دلم می‌خواهد از هر کسی که مویی سپید کرده، بپرسم آقا شما سواد دارید؟ بعد هم از میان صدای گرفته‌شان بشنوم که می‌گویند: «سواد قرآنی دارم».

اللهیار گندمکار اهل قائن است و سال‌ها ساکن مشهد. سنش را به درستی نمی‌داند. اول دلش نمی‌خواهد صحبت کند ولی چندثانیه هم طول نمی‌کشد که در جواب سؤالم بگوید: سواد قرآنی دارم. اسم ملّایم آخوند علی‌اکبر بود. بعد هم اضافه کند: یک‌بار هم از مکتب‌دار کتک نخورده‌ام.

دانستن همین باسوادبودن اللهیار برای من غنیمت است. همین که سریع و بدون غلط چند آیه از سوره یس را بخواند..


 معلم، معلم بود و دانش آموز، دانش آموز

بیرون مغازه هم به داوود کریمانی می‌رسم که از قدیمی‌های منطقه خودمان است، متولد‌۱۳۳۷ همین‌جا. اگرچه چندسالی می‌شود که از محله رفته، اما دست‌برقضا امروز برگشته تا سری به کوچه‌های قدیمی و مردم قدیمی محله بزند. او هم حیاط بزرگ دبستان ایوب نصیرزاده را در دهه ۴۰ به‌خوبی به‌خاطر دارد، نیمکت‌های سه‌نفره و تخته‌های سیاه و خانم معلم کلاس سوم را نیز.

 از این میان، اما بیشتر معلم کلاس ششم را به‌یاد دارد و می‌گوید: منظورم همه معلم‌های کلاس ششم نیست، اما معلم‌های این کلاس به دلیل اینکه با بچه‌های آخر دبستان سر و کار داشتند، آدم‌های خشنی بودند؛ معلم معلم بود و دانش‌آموز، دانش‌آموز و هیچ ارتباط عاطفی بینشان برقرار نمی‌شد.

آقا داوود تنبیه‌ها را هم به یاد دارد؛ چه آن بار که در کلاس دوم به‌خاطر تقلب از دیکته بغل‌دستی خودکار رفت لای انگشت‌هایش؛ چه آن وقتی که شلاق خورد؛ دوتا این دست، دو تا آن دست! اما وقتی می‌خواهم گل همه اتفاقات آن روز‌ها را بگوید، می‌گوید: محیطی (مدرسه) که ما در آن پرورش می‌یافتیم اصلا مذهبی و دینی نبود، اما عجیب بود که خروجی‌هایش بچه‌های باایمانی بودند؛ نگاه کنید به جوانان جنگ، این جوانان نمونه همین نسل هستند و این برای من خیلی عجیب است.


از دیدن پاکت سیگار روی هدیه تعجب کردم!

گویا این گزارش سر تمام‌شدن ندارد؛ چون واقعا نمی‌توانم از این مرد میان‌سالی که با دوچرخه از روبه‌رو می‌آید و مو‌های سفیدش مرتب و منظم به بالا خوابیده بگذرم. باید معلم باشد که اتفاقا هست. ابراهیم زرقان دبیر بازنشسته ادبیات در مدارس راهنمایی است. ۵۶ سال دارد و ساکن خیابان آزادی. او هم به مکتب‌خانه رفته البته در یکی از روستا‌های سبزوار: دانش‌آموزی شلوغ کار بودم که بار‌ها از ملّا‌هاجر چوب خوردم. 

این معلم بازنشسته که فوق‌دیپلم ادبیات دارد، از دوران تحصیلش چنین تعریف می‌کند: پدرم بسیار علاقه‌مند بود که من درس بخوانم. یادم است یک بار درس و خانه را ول کردم و برای پیداکردن کار به تهران رفتم. پدر خدابیامرزم دنبالم آمد و دوباره مرا سر درس و مشق فرستاد. گویا از آن معلم‌هایی بوده که رفتاری دوستانه با دانش‌آموزانش داشته و حتی برای تذکر دادن به پدر و مادرهایشان به خانه آنها می‌رفته. برای همین به گفته خودش بیشترین هدیه‌های روز معلم را برای او می‌آوردند.

یکی از همین هدیه‌ها بدجوری در ذهنش مانده است: یکی از دانش‌آموزان برایم کتابی هدیه آورده بود که روی آن یک پاکت سیگار هم بود. تعجب کردم. چون من در مدرسه سیگار نمی‌کشیدم. از او درباره این کارش پرسیدم که گفت یک بار با پدرم شما را در حرم در حال سیگارکشیدن دیدم... از این موضوع خیلی ناراحت شده بودم. تا اینکه پدر همان دانش‌آموز به دیدنم آمد و گفت که آیا شما داخل پاکت سیگار را نگاه کردید که گفتم نه. او به نامه‌ای که خودش داخل پاکت گذاشته بود، اشاره کرد و توضیح داد که در نامه نوشته بود: سیگار را ترک کنید. یا حداقل روزی یک نخ سیگار آن هم فقط در حیاط خانه‌تان بکشید!


* این گزارش ۱۲ اردیبهشت ۹۲ در  شماره ۵۲ شهرآرا محله منطقه ثامن  چاپ شده است.                                                                                     

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44